نوشته اصلی توسط
_kfahime
سلام.خیلی خوشحالم که با این سایت آشنا شدم.امیدوارم بتونم از مشاورتون استفاده کنم.اردیبهشت پارسال یکی از همکارام از من خواستگاری کرد. میشناختمش پسر خوب و مذهبی بود.ولی معمولی.یعنی نه خیلییی مذهبی.من خودمم چادری هستم ولی معمولیم و خانواده مذهبی هم دارم.با خونواده ام در میون گذاشتم پدرم موافقت کرد که مدتی با هم صحبت کنیم تا با هم آشنا بشیم.تو صحبت های اولیه گفت که خونواده اش مذهبی نیستن و فقط خودش تو خونوادشون اینطوریه.خلاصه تحقیقات زیاد کردیم تا دلم محکم شد که واقعا پسر پاکیه.واسه همین قبول کردم.خانواده ایشون هم اول مخالفت کرده بودن ولی بعدش با توجه به اعتقادات پسرشون قبول کرده بودن.قرار شد بیان خواستگاری ولی اتفاقایی باعث شد که قضیه به تاخیر بیافته.تا دی ماه که اومدن خونمون واسه خواستگاری.تو این مدت 8 ماه ما خیلی رابطمه مون خوب بود .همه چی رعایت میشد از همه نظر.واسه همین واقعا بهم علاقه مند شده بودیم.بعد از رفتن خونواده اش مخالفت ها شروع شد و به دو هفته نکشید که همه چی بهم خورد از سمت خونوادش.هرکاری کرد نتونست راضیشون کنه.خیلی سخت بود ولی گفت همه چی رو تموم کنیم.اینا نمیذارن ما خوشبخت بشیم و زندگیمون نابود میکنن.واقعا دوستم داشت حتی بیشتر از من.ولی فشار خونوادش و احترامی که براشون قائل بود همه چی رو خراب کرد.حتی کار به جایی رسید که خونوادش شروع کردن به توهین کردن به من و تهمت زدن بهم که شما رابطتتون معلوم نیست تا کجا پیش رفته!!!خیلی واسم سنگین بود.من که اینقدر واسه پاک بودنم تلاش کرده بودم حالا اینطوری پشت سرم فقط واسه اینکه نظر پسرشون عوض بشه حرف در بیارن.من خیلی اذیت شدم.به جرآت میتونم بگم مردم و زنده شدم.گه گاهی بهم پیام میزدیم.هر دو هفته سه هفته یه بار.تا یک ماه پیش که برگشت و گفت میخوام همه چی رو درست کنم.میگن دنیا دار مکافاته خونوادم باهات بد کردن جوابشم دیدن.خدا واقعا سرشون آورد.بذار دوباره میخوام درستش کنم من واقعا دوستت دارم.راستش منم خیلی دوستش داشتم ولی دلم خیلی ازش گرفته بود .بهش گفتم انصافه که تو دلت هر وقت بخواد بری هر وقت هم بخوای برگردی؟میدونستم خیلی تو این مدت اذیت شده ولی دلم خیلی پر بود.باهم صحبت کردیم و راضیم کرد که میتونه درست کنه همه چی رو.ولی من خیلیییی از خونوادش ناراحت بودم و چندبار تو صحبت هامون بهش گفتم میترسم تو رابطه ام در آینده با خونوادش اثر بگذاره.به پیشنهادش رفتیم پیش مشاور که ای کاش نمی رفتیم.مشاور گفت دیگه هم نبینین و با هم صحبت نکنین.واسه من خیلی سخت بود ولی قبول کردم.یه مدت گذشت.بعد از دفعه آخری که همو دیده بودیم و من از خونوادش گله کرده بودم دیگه همو ندیدیم.میفهمیدم داره روز به روز سرد تر میشه.میگفت توقع دارم بعد از درست شدن همه چی رو فراموش کنی ولی من اون موقع آتیشم خیلی داغ بود.خیلی خوردم کرده بودن.روز به روز سرد تر می شد.مشاور گفت حالا همو ببینید ولی اون به هر دلیلی این قضیه رو عقب مینداخت تا اینکه سر قضیه ای بحثمون شد و من چون خیلی ناراحت بودم از بی احساس شدنش، فقط واسه اینکه ببینم هنوزم منو میخواد یانه گفتم همه چی رو تموم کنیم و ما به در هم نمیخوریم.هیچ جوابی بهم نداد.حتی نگفت باشه.دو هفته گذشت هیچ خبری ازش نشد.تو این دو هفته خیلی اتفاقا واسم افتاد.احساس میکنم تموم اسن سختی ها رو کشیدم واسه این دو هفته.ولی یه چیزی تو وجودم روشن شد.شب نیمه شعبان رفتم حرم امام رضا احساس میکنم واقعا معجزه شد تونستم همه رو ببخشم .به همه چیز مثبت نگاه کنم.دلم براش خیلی تنگ شده بود .استخاره کردم که ازش خبر بگیرم با نه چون میترسیدم غرورم بشکنم ولی خیلی خوب اومد .بهش پیام زدم که هموببینیم ولی جواب نداد.گفتم خیلی حرفا دارم بهت بگم ولی هیچی نگفت زنگ هم زدم رد میزد.هیچی نمیگفت.نمدونم باید چیکار کنم.واقعا دوستش دارم..چند روز پیش حالم بد شد دوباره بهش پیام زدم.ایندفعه جوابم داد خیلی تند .گفت هرچی بوده تموم شده .بهش گفتم خیلی نامردی تو سه ماه رفتی برگشتی من قبول کردم ولی من دو هفته نبودم اونم فقط واسه اینکه ببینم تو واقعا دوستم داری یا نه اونوقت داری اینطوری برخورد میکنی؟؟گفت قضیه منو تو تموم شده و من برات آرزوی خوشبختی میکنم.نمدونم چیکار کنم.خیلی ازش ناراحتم ولی نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم.توروخدا راهنمایییم کنید .ممنونم ازتون